دلنوشت
کتاب من
ادامه محتوا ی قبل
خلاصه :
به نام خدا سلام من می خواهم داستنم را از امروز شروع کنم اسم داستان تغییر کرده : من و آرزو های دست نیافتنیمن 1000 آرزو دارم .
می گویند بعد از هر نماز واجبی یک آرزو می توانی بکنی .
من آرزو می کنم سوار هواپیما شوم چون تا حالانشده ام .
چند روز بعد بابا گفت : وسایلتان را جمع کنید می خواهیم با هواپیما برویم سفر .
من گفتم : حالا کجا ؟
بابا گفت : لندن مشکلش کجاست ؟
گفتم : برای چی مشکل داشته باشد ؟
روز بعد راه افتادیم . من خیلی خوشحال بودم چون آرزویم براورده شده بود .
بعد به خانه برگشتیم .
دوباره آرزو کردم که برویم شهربازی و چرخ و فلک سوار بشیم .
ولی این دفعه مامان گفت : بیا بریم شهربازی می خواهیم با خاله بریما .
گفتم : چرخ و فلک میشه ؟ چرخ و فلک میشه ؟
مامان گفت : باشه .
حالا فقط 998 آرزو مانده بود .
6 سال گذشت و فقط 1 آرزو مانده بود .
آن هم این بود که ...................
بقیش باشه واس بعد
:)
هرکس بتونه درست حدس بزنه که آرزویش چی بود می تونه یک داستان بنویسه و به من بفرسته تا من در محتوا خودم قرار بدم تا بیشتر دیده بشه
بای :)
حورا حضرتی
۳ سال پیش
ZEYNAB
پیارسال
راستش نمیدونم ارزوت چیه