آموزش
چرا همهی ما به فلسفه نیاز داریم؟(بخش اول)
خلاصه :
این نوشتار، یک ترجمهی آزاد با تلخیص است از مقالهی Why We All Need Philosophy نوشتهی مارک منسن، نویسندهی کتابهای اوضاع خیلی خراب است و هنر ظریف بیخیالی که از پرفروشهای معاصر هستند. او در این مقاله توضیح میدهد که بر خلاف تصور عامیانهی عصر حاضر، همهی ما بیش از هر زمان دیگری به فلسفه نیاز داریم
تصور بیشتر مردم از فلسفه، شامل کتابهایی است
غیر قابل فهم و چند هزار صفحهای، که چیز مهمی نمیگویند و چیزی را هم حل نمیکنند. این مردم، پیرمردهای عصا به دستی را تصور میکنند که دکمههای پیراهنشان را جا به جا بستهاند و از سالنهای دانشگاّههای قدیمی عبور میکنند و با خودشان حرف میزنند.
وقتی به عنوان یک دانشجوی لیسانس، به ملت میگفتم که میخواهم رشتهی فلسفه را انتخاب کنم، خیلی اوقات با ترکیبی از ترس و گیجی به من نگاه میکردند، انگار که گفته باشم میخواهم کار احمقانهای کنم. حتی یکی از دوستانم تا جایی پیش رفت که گفت «آخه چرا میخوای این کارو با خودت بکنی رفیق؟».
قرنهاست که فلسفه یک کیسهی بکس محبوب شده. منتقدان دائما میگویند که فلسفه چیزی را حل نمیکند بلکه فقط بحث میکند؛ که علم هر چیزی لازم باشد را به ما میگوید و بنابراین فلسفه دیگر به درد نمیخورد و الی آخر.
این انتقادها تازه نیست. میدانم که با دفاع از فلسفه دارم به یک میدان نبرد پا میگذارم و از این دست تفکرات زیاد است که «فلسفه برای بچههای باحال نیست»، «فلسفه تلاش ذهنی زیاد برای پاداشِ اندک است»، «فلسفه به درد نمیخورد»، «ما علم را داریم»، «دادههای کلان و هوش مصنوعی را داریم»، «چه کسی اهمیت میدهد که یک درخت واقعا درخت است یا نه»؟
لازم نیست بگویم که من با این نفرتورزیها مخالفم. فلسفه مفید است. مهم است. درواقع، من پا را از این هم فراتر میگذارم و میگویم فلسفه برای یک انسان عادی در قرن ۲۱ ام مهمتر از هر زمان دیگری در تاریخ بشر است.
پس همراهمان باشید تا ببینیم اصلا «واقعی» یعنی چه؟
فلسفه چیست؟
«علم آن چیزی است که میدانید. فلسفه آن چیزی است که نمیدانید.» - برتراند راسل
چیزی که درمورد انتقاد از فلسفه خندهداره، اینه که شما حتی برای انتقاد از فلسفه هم نیاز به اندکی فلسفه دارید.
فلسفه یعنی پرسشگری درمورد فهم ما از واقعیت، دانش، و اینکه چطور باید زندگی کنیم. وقتی افکارتون رو به هم متصل میکنید تا یک سیستم از باورهای سازگار ایجاد کنید، شما درواقع دارید فلسفه میسازید. وقتی درمورد ارزشها قضاوت میکنید تا تشخیص بدید که چی خوبه و چی بد، دارید به فلسفه اتکا میکنید. حتی اگر دارید جملات فلسفی رو مسخره میکنید، باز هم دارید درگیر فلسفه میشید.
پس فلسفه همیشه هست و نمیشود هم آن را نادیده گرفت چون تمام دایرهی تجربهی ادراکی ما را شامل میشود. حتی برای انتقاد از فلسفه هم مجبورید روی درجهای از فلسفه تکیه کنید. برای این که یک چهارچوب ادراکی را زیر سوال ببرید، مجبورید برای خودتان یک چهارچوب ادراکی دیگر بسازید.
این استدلال منطقی کوچک را به عنوان «تناقض اجرایی»(۱) میشناسند. و این از کجا میاد؟ دقیقا از فلسفه!
فلسفه خود از سه سوال کلی تشکیل شده:
۱. چه چیزی دربارهی وجود حقیقت دارد؟ (متافیزیک)
۲. چطور بدانیم که این درست است؟ (معرفتشناسی)
۳. در اثر دانستن آن چیز، باید چطور عمل کنیم؟ (اخلاق)
میتونم بگم همش همینه. ولی هر کدوم از این سه سوال، منجر به هزاران سال بحث و تفکر شده. نتیجه؟ طی هزاران سال، معرفتشناسی برای ما علم، منطق، اقتصاد، روانشناسی و بسیاری از نظریههای سیاسی و اجتماعی را به ارمغان آورده. فلسفهی اخلاق ما رو تا نقطهای تغییر داده که دیگه نمیایم اکثریت جامعه رو به بردگی بکشیم، یا به طور سیستماتیک مردم رو زنده زنده بسوزونیم به خاطر باورهاشون، یا بشینیم تیکه پاره شدن مردم توسط شیرهای وحشی رو وسط یه مسابقه نگاه کنیم.
مفاهیمی مثل دموکراسی و حقوق بشر امروزه در بیشتر دنیا مورد پذیرش قرار گرفته. در حقیقت، گسترش دایرهی همدلیِ ما آنقدر طی قرنها زیاد شده که حالا فقط نگران انسانها نیستیم، بلکه حیوانات و محیط رو هم در دایرهی بحثهای اخلاق قرار دادیم.
و درمورد متافیزیک، طی چهارصد سال گذشته از «من فکر میکنم پس هستم» تا «شاید ما داریم توی یه شبیهسازی کامپیوتری بزرگ زندگی میکنیم» جا به جا شدیم. خب اینا تغییرات بزرگیه، مگه نه؟
چرا فلسفه مهم است؟
فلسفه مهمه چون یه جایی از زندگیمون باید این سوالات رو از خودمون بپرسیم:
۱. چی درسته؟
۲. چرا باور داریم که درسته؟
۳. چجور باید بر اساس این درک زندگی کنیم؟
جواب ندادن به هر کدوم از این سوالا میتونه باعث بشه به سرعت توی دام اون چیزی بیافتیم که بهش میگیم بحران ذهنی یا احساسی. دچار افسردگی، اضطراب، و بحران معنا و هدف میشیم.
پس فلسفه یک تاثیر محکم در سلامت و زندگی روزمرهی ما داره. مثلا تصور کنید یه نفر میدونه که یه فروشندهی بسیار ماهره و کل هویتش هم توی انجام شغلش خلاصه شده.
حالا یک روز این فروشنده اخراج میشه و نه تنها میفهمه که باورش اشتباه بوده، بلکه شروع میکنه اعمال و انگیزههای خودش طی ۲۰ سال اخیر رو زیر سوال بردن. اون دیگه نمیدونه چی درسته. دیگه به خودش برای تشخیص درست و غلط اعتمادی نداره. دیگه نمیدونه چکار باید بکنه. مخلص کلام، ذهن و احساسش کلا متلاشی شده.
اینجور اتفاقا برای هممون میافته. ممکنه با مرگ یک عزیز، یه بیماری، یا اخراج شدن از کار اتفاق بیافته. درواقع ممکنه شنیده باشید که به اینجور تجربیات میگن «بحران اگزیستنسیال». فلاسفهی اگزیستنسیال معتقد هستن که برای بازسازی قدرت ذهنی و تمامیتمون لازمه دوباره از اول تعریف کنیم که چی درسته، چرا درسته، و چطور باید بر اساسش عمل کنیم. باید معنا رو از منبع جدیدی پیدا کنیم، تعاریف بنیادیتری از هویت و هدف پیدا کنیم، اصول بهدردبخورتری برای ارتباط با دنیا پیدا کنیم.
این بازتعریف فلسفی، دقیقا همون چیزیه که بر اساسش رواندرمانی یا تراپی ساخته شده. کارهایی مثل مراقبه (مدیتیشن) یا روزمرهنویسی هم میتونن مفید باشن. با این ابزارها میتونیم به آرامی ارزشهامون رو بازآفرینی کنیم، باورهامون رو تغییر بدیم و کارهای جدیدی برای ساختن یه زندگی جدید برای خودمون انجام بدیم. یعنی یه جورایی، میتونیم فلسفه رو اجرا کنیم.
فلسفه در قرن بیستویکم
«هشیار باش که وقتی به جنگ هیولاها میروی، خودت تبدیل به یک هیولا نشوی. چرا که وقتی مدتی طولانی به یک مغاک خیره شوی، آن مغاک هم به تو خیره میشود» - فردریش نیچه
اگرچه لازمه که همهی ما برای خودمون پاسخ اون سه سوال اساسی رو پیدا کنیم، به نظر من زندگی در قرن بیستویکم توانایی ما برای پاسخ به این سوالات رو بیش از همیشه کم کرده. بریم به تک تک سوالا بپردازیم.
چه چیزی درسته؟ بمباران اطلاعاتی به طرز تناقضآمیزی ما رو نسبت به اینکه چی حقیقت داره و چی نه مطمئنتر نکرده، بلکه کاملا برعکس. بین اخبار دروغ، شبهعلم، شایعات فضای مجازی و تبلیغات که گم میشی، سختتر از همیشه میتونی به اطلاعات مطمئن بشی.
چطور بدونیم که یه چیزی درسته؟ روشهای سنتی ما برای اطمینان از درستی هر چیزی از بین رفته. رونمایی از فساد در همه جا داره اتفاق میافته. بیشتر از قبل میدونیم که هر کسی میتونه جانبدارانه حرف زده باشه، یا پیشداوری کرده باشه. نه تنها نمیدونیم چی درسته، بلکه بیشتر وقتا حتی نمیدونیم چطور باید بفهمیم چی درسته.
چطور بر اساس این ادراک زندگی کنم؟ وقتی نمیدونیم چی درسته و نمیدونیم چطور حقیقت رو جستوجو کنیم، چطور میخوایم به این سوال جواب بدیم؟
فلسفه الآن مهمتر از همیشه شده چون حالا هزاران ساله که به این سه سوال پرداخته، و از تلهها و خطاهای ذهن انسان خبر داره، از تمامیت ناپذیر بودن دانش خبر داره، از امرِ تقریبا ناممکنِ رمزگشایی از اینکه چه چیزی به لحاظ اخلاقی درسته هم مطلعه. وقتی به این سوالا میرسیم باید روی شانههای غولها بایستیم.
در ادامه، دربارهی سه طریقی نوشتم که فلسفه میتونه به شما در بهبود زندگی کمک کنه. فلسفه به شما کمک میکنه تا چیزایی که میدونید رو بهتر زیر سوال ببرید، نحوهی زندگیتون رو انتخاب کنید و روی جهان تاثیرگذار باشید.
فلسفه به شما کمک میکند تا آنچه میدانید را زیر سوال ببرید
« تنها چیزی که میدانم این است که چیزی نمیدانم» - سقراط
زیباییِ فلسفه در دائما پرسشگر بودنش است. هیچ شکلی از دانش نیست که فلسفه یقهاش را نگرفته باشد. به طور مثال، رنه دکارت در سال ۱۶۴۱ میلادی تصمیم گرفت اولین سوال اصلی فلسفه را پاسخ دهد: «چه چیزی درست است؟»
طی نوشتن ۱۰ صفحه، دکارت به سرعت متوجه شد که تقریبا هیچ جوابی نمیتواند پیدا کند که نقصی برای آن پیدا نشود. اتاقی که در آن نشستهاید ممکن است توهم باشد. خاطرات شما ممکن است ساختگی یا خیالی باشد. اخباری که میخوانید و میشنوید ممکن است دروغین باشد.
دکارت این موضوع را تا جایی پیش برد که امروزه آن را به عنوان سناریوی ماتریکس میشناسیم: اینکه ممکن است ما در خواب باشیم و کل این زندگی یک رویا باشد. در حقیقت، حتی تصمیمها و انتخابهای ما میتواند در دستان کنترلگرِ یک نیروی شرور باشد. کنترلی که بر خودمان داریم ممکن است توهم باشد. او یک آزمایش ذهنی طراحی کرد که در آن یک موجود شیطانی میتواند به شما بقبولاند که شما آزاد و زنده هستید و دارید قهوه میخورید در حالی که همهاش دروغ است.
وقتی دکارت به اینجا رسید، متوجه شد که تنها چیزی که میتواند با اطمینان کامل بگوید این است که خودش وجود دارد. شاید این اتاق دروغ باشد. شاید این دنیا یک رویا باشد. شاید دوستان و خانوادهاش هرگز وجود نداشتند. ولی همین که او میتواند این سوالات را بپرسد، اینکه یک چیزِ آگاه و هوشیار اینجاست، یعنی خودش باید به شکلی وجود داشته باشد. پس یکی از معروفترین جملات تاریخ را نوشت: cogito, ergo sum – فکر میکنم پس هستم.
کار دکارت راه را برای خلاقیت ذهنی در اروپا گشود، که به همین دلیل این دوره از تاریخ به عصر روشنگری معروف است. دکارت باور داشت که ادراک او شروعِ تازهای بر متافیزیک است (یعنی همان سوالِ چه چیزی واقعیست) و پایههای نوع جدیدی از ادراک را خواهد گذاشت. ادراک بر اساس منطق، استدلال و شواهد.
در حقیقت هم دکارت در به وجود آوردن یک نوع جدید از ادراک که بعدها به عنوان فلسفهی طبیعی یا آنطور که امروزه میگوییم، «علم» بسیار تاثیرگذار واقع شد.
ولی قسمت تعجب آور قضیه به همینجا ختم نمیشود. تقریبا صد سال بعد از دکارت، دیوید هیوم - فیلسوف اسکاتلندی – در سن ۲۹ سالگی رسالهای بر طبیعت انسان را نوشت، که در آنجا ایدهی علیت و این گمان را زیر سوال برد که میتوانیم چیزی را پیش بینی کنیم.
هیوم گفت از نظر منطقی غیر ممکن است اثبات کنیم چیزی در آینده اتفاق خواهد افتاد، هر چقدر هم که این اتفاق در گذشته افتاده باشد. اگر خورشید هر روز برای مدت میلیونها سال از شرق طلوع کرده دلیل نمیشود که حتما فردا هم از شرق طلوع کند. صرفا میتوانید بگویید احتمال خیلی زیادی هست که این اتفاق بیافتد.
همانطور که دکارت نشان داد هیچ وقت نمیتوانیم مطمئن باشیم ادراک ما واقعی است، هیوم نشان داد که هیچ وقت نمیتوانیم مطمئن باشیم ادراک ما از رابطهی علت و معلول درست باشد. این حرف ذهن خیلیا رو کلا ترکوند، از جمله چندتا سفیدپوست پولدار اون زمان. ولی همچنان … در قرن ۱۸ ام به مرور زمان تاثیر هیوم بیشتر شد و خیلی زود به جایی رسید که کسی نمیتونست استدلالهای هیوم رو نادیده بگیره. کمی بعد،مرد جوانی از «پروس» به نام امانوئل کانت، افکار هیوم رو مطالعه کرد و در او جرقهای ایجاد شد که کشف کنه اصلا ما چطور دانش چیزی رو به دست میاریم. آثار هیوم باعث شد که کانت یک فیلسوف بشه.
کانت تفکرات دکارت و هیوم رو پی گرفت و حتی فراتر رفت. اون گفت که بین درک ما از یک چیز و «خود اون چیز» تفاوت هست. من درختی رو خارج از دفترم میبینم. میتونم برم سراغش و لمسش کنم. اینها همه یعنی یک سری سیگنالهای عصبی که وقتی به قدر کافی به اتمهای اون درخت نزدیک میشم، از اتمهای انگشتم میره بالا تا به سیستم عصبی من برسه و بگه من دارم درختی رو لمس میکنم. ولی من هیچوقت نمیتونم درخت رو بشناسم. نمیتونم اونطوری که یک درخت زندگی میکنه زندگی کنم. مهم نیست چقدر اطلاعات حسی ازش جمع میکنم، من هیچوقت نمیتونم درخت رو واقعا تجربه کنم. فقط با حواس پنجگانه میتونم ازش ادراکی به دست بیارم.
پس من درواقع نمیدونم که درختی وجود داره. تنها چیزی که میدونم اینه که انعکاسهای شناختی در ذهن من رخ میده که مربوط به یک درخته. اما تجربهی واقعیِ یک درخت، خود درختبودن، همیشه برای من خارج از دسترسه.
خب حالا چرا اینها رو دارم میگم؟ اصلا اینا به چه درد میخوره؟ این بحث خیلی نکات مهمی رو درمورد ادراک انسانی نشون میده که من دوتاش رو میگم:
۱. در قرن پیش، روانشناسان چیزی رو فهمیدن که این فلاسفه میگفتن: اینکه ما توسط سختافزارِ عصبی و زیستیمون محدود شدیم. هر ادراکی از حقیقت بیرونی، همیشه در ذهن ما تغییر داده میشه تا با محدودیتهای حسی ما همخوانی پیدا کنه. ادراک ما ناقصه، خاطرات ما خیلی اوقات خیالیه، توانایی ما برای استدلال خیلی اوقات ضعیفه. خیلی از چیزایی که درست میدونیم در بهترین حالت نادقیق هستن و در بدترین حالت کاملا توهمن. این یعنی ما باید نسبت به دونستههامون دید انتقادی داشته باشیم و نسبت به باورهامون متواضع باشیم.
۲. چون ادراک انسان محدوده، باید حواسمون رو جمع کنیم که چی رو واقعی میدونیم. به طور کلی فلاسفه به این جمعبندی رسیدن که علم بهترین روش برای راستیآزمایی و عمل بر اساس دانشه، اما این فلاسفه همچنین تایید میکنن که در بیشتر شرایط زندگی، جمع کردن شواهد علمی ممکن یا در دسترس نیست. فلسفه به ما یادآوری میکنه که خیلی از باورهای مورد افتخار خودمون، مثلا دربارهی آزادی و اخلاقمداری، به طور بنیادین از هیچ کدوم از روشهای معرفت شناختی قابل اثبات نیستن.
همهی اینها یعنی نه تنها منطقی است درمورد بیشتر چیزها قطعیت نداشته باشیم، بلکه این عدم قطعیت برای خودمان و اطرافیانمان هم بهتر است. قطعیت بیپایه و اساس باعث زورگویی و رفتارهای خودشیفته مآبانه میشه، ما رو از دیدگاهها و باورهای بقیه بیگانه میکنه و جلوی یادگیری و رشد ما از طریق فهم اشتباهاتمون رو میگیره. ادامه در بخش دوم